خسته و سرگردان از یک روز پر کار، همراه با کوهی از سوال بیرون می آیی
آنقدر غرق در افکارت هستی که متوجه نمی شوی، چشم باز می کنی و خود را مقابل خانه ی دوست می یابی
بی صبرانه کفش هایت را می کنی، سلام کنان وارد می شوی و حال نزار و هزار و یک پرسش را بی پروا برایش می باری...
می باری و می باری و می باری، آنقدر که سنگ مزارش را نمناک می کنی. سر که بلند می کنی عطر خاک نم خورده ی دل همراه با نوای روح بخش اذان جانت را تازه می کند...
کوله بار سوال ها را کنار مزارش رها می کنی و سبکبال راهی می شوی...