قتی کوهی از خستگی و روزمرگی را به دوش می کشیم
وقتی بار زندگی بر شانه هایمان سنگینی می کند
وقتی نفس در سینه مان تنگی می کند و راه به جایی نمی بریم
وقتی دریای دلمان طوفانی ست و آرام نداریم
وقتی انبوهی از حرف در گلویمان مانده و بغض همخانه ی نفس شده است
وقتی راه به جایی نمی بریم ...
شما بگویید به کجا پناه ببریم اگر همچون طبیب دوار به لطفتان چشم امید نبندیم...؟؟
که اگر نمی دیدید حال نزار این گدای جامانده ی درمانده را، پس چگونه است که همیشه سر به زنگاه
اذن زیارت می دهید و ناگهان از ناکجاآباددعوتنامه می فرستید؟؟؟
چگونه باور کنم حضورتان، دعوتتان، دست نوازشتان و میهمانی و پذیراییتان حقیقت ندارد در حالی که
درست در درمانده ترین لحظات زندگی صدایی آشنا از پشت گوشی می گوید " می آیی 10 روزه برویم
مشهد؟ سحرها و افطارهای حرم بی نظیر است! شب های قدر را هم پیش آقا هستیم و برمی گردیم"
و در کمال ناباوری، در حالی که هیچ چیز جز دلی شکسته جور نیست، در عرض چند روز
همه چیز ردیف می شود...
وقتی برمی گردم و به آنچه گذشت فکر می کنم، چگونه حتی می تواند به ذهنم خطور کند که شاید...،
شاید...، شاید دست خالی برگشته باشم؟؟!